|
|
نوشته شده در سه شنبه 3 خرداد 1390
بازدید : 690
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
● مواد لازم:
▪ کره: ۱۲۵ گرم
▪ پودر قند : یک دوم پیمانه
▪ تخم مرغ: ۲ عدد
▪ شیر : یک سوم پیمانه
:: موضوعات مرتبط:
آشپزی ,
,
:: برچسبها:
آموزش آشپزی ,
کیک کره ای ,
طرز تهیه ی کیک کره ای ,
آموزش درست کردن کیک کره ای ,
جدیدترین آشپزی ,
مواد لازم برای تهیه ی کیک کره ای ,
طرز تهیه ی انواع غذا ,
طرز تهیه ی غذاهای جدید ,
روش درست کردن کیک کره ای ,
,
نوشته شده در دو شنبه 2 خرداد 1390
بازدید : 451
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
نوشته شده در یک شنبه 2 خرداد 1390
بازدید : 783
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
بزرگترین افتخار
پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.
و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد....
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستانهای کوتاه » بزرگترین افتخار ,
جمله ,
مادر ,
کودک ,
کلیسا ,
شهر ,
خشم ,
شاد ,
شهرت ,
محبوب ,
نوشته شده در جمعه 1 خرداد 1390
بازدید : 447
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
متشکرم
همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی اِونا » پرستار بچههایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم . به او گفتم: "بنشینید «یولیا واسیلی اِونا»! میدانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمیآورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سیروبل به شما بدهم این طور نیست؟
-"چهل روبل ...
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان : کوتاه : هم ولایتی : سلام : حکایتها ,
متشکرم ,
پول ,
نوشته شده در جمعه 1 خرداد 1390
بازدید : 404
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
نیت
مدت ها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگل رفت .هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید.او صدا را دنبال کرد تا به منبع آن رسید و دید که پسر بچه ای در باتلاقی افتاد و آهسته و آرام به سمت پایین می رود .آن پسربچه به شدت وحشت زده بود و با چشمانش به کشاورز التماس می کرد تا جانش را نجات دهد.کشاورز با هزار بدبختی با به خطر انداختن جان خودش بالاخره موفق شد پسرک را از مرگ حتمی و تدریجی نجات دهد و او را از باتلاق بیرون بکشد....
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان : کوتاه : هم ولایتی : سلام : حکایتها ,
نیت ,
نوشته شده در یک شنبه 1 خرداد 1390
بازدید : 447
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
فرار از زندگی
روزی شاگردی به استاد خویش گفت:استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟شاگرد گفت:بله با کمال میل.استاد گفت:پس آماده شو با هم به جایی برویم.شاگرد قبول کرد.استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند،برد.استاد گفت:....
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستانهای ,
کوتاه ,
فرار از زندگی ,
تلاش ,
خلاصه ,
هیچگاه ,
انجام ,
مهم ,
کودک ,
بازی ,
,
نوشته شده در جمعه 1 خرداد 1390
بازدید : 415
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
چطور مورچه ها راه لانه شان را پیدا می كنند؟
دانشمندان درباره انواع مختلف مورچه ها مطالعه كرده و به این نتیجه رسیده اند كه هر نوع مورچه ای طریقه مخصوصی در پیدا كردن راه لانه اش دارد. مثلاً بعضی از مورچه ها از طریقه نشانه گذاری در روی زمین استفاده می كنند، یعنی وقتی لانه شان را ترك می كنند علائم روی زمین را نشانه می گذارند تا در موقع برگشت بتوانند از روی آن نشانه ها راه لانه خود را پیدا كنند درست شبیه علائم ساختمان ها یا خیابان ها كه ما برای پیدا كردن خانه خود از آنها استفاده می كنیم.
:: موضوعات مرتبط:
دانستنیها ,
,
:: برچسبها:
دانستنی ها ,
راز ,
خلقت ,
مورچه ,
اطلاعات ,
عمومی ,
لانه شان ,
مشرق ,
آفتاب ,
,
نوشته شده در یک شنبه 1 خرداد 1390
بازدید : 489
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
نوشته شده در جمعه 1 خرداد 1390
بازدید : 641
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
شما یادتون نمیاد
طبقه بندی: دوران کودکی
شما یادتون نمیاد، کاغذ باطله و نون خشکه میدادیم به نمکی ، نمک بهمون میداد بعدش هم نمک ید دار اومد که پیشرفت کرده بود نمک ید دار میداد، تابستونها هم دمپایی پاره میگرفت جوجه های رنگی میداد.
شما یادتون نمیاد، آخر همه فیلم ویدئوها شو ضبط میکردن.
شما یادتون نمی یاد، بچه که بودیم می خواستیم بریم حموم باید 1 ساعت قبل بخاری تو حموم روشن میکردیم.
:: موضوعات مرتبط:
اجتماعی ,
عکسهای جالب و دیدنی ,
مطالب طنز و خنده دار ,
تصاویر جالب و دیدنی ,
,
:: برچسبها:
خاطرات گذشته ,
طنز ,
,
نوشته شده در شنبه 1 خرداد 1390
بازدید : 702
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
برادران گلدشتین
دو گدا در یکی از خیابان های شهر رم کنار هم نشسته بودند. یکی از آنها صلیبی در جلو خود گذاشته بود و دیگری ستاره داوود. مردم زیادی که از آنجا رد می شدند به هر دو نگاه می کردند ولی فقط تو کلاه کسی که پشت صلیب نشسته بود پول می . کشیشی که از آن جا رد می شد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیب نشسته پول می دهند و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمی دهد. رفت جلو و گفت: ....
:: موضوعات مرتبط:
دانستنیها ,
,
:: برچسبها:
برادران گلدشتین ,
داستانهی کوتاه ,
گدا ,
صلیب ,
|
|
|