پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
غزلیات مولوی : ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی​منتها
نوشته شده در شنبه 10 ارديبهشت 1390
بازدید : 404
نویسنده : پرویز طهماسبی
ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی​منتها امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی در سینه​ها برخاسته اندیشه را آراسته ای روح بخش بی​بدل وی لذت علم و عمل ما زان دغل کژبین شده با بی​گنه در کین شده این سکر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل را تدبیر صدرنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنی می​مال پنهان گوش جان می​نه بهانه بر کسان خامش که بس مستعجلم رفتم سوی پای علم                  
ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه​ها بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا باقی بهانه​ست و دغل کاین علت آمد وان دوا گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا و اندر میان جنگ افکنی فی اصطناع لا یری جان رب خلصنی زنان والله که لاغست ای کیا کاغذ بنه بشکن قلم ساقی درآمد الصلا



:: موضوعات مرتبط: مولوی , ,



بازدید : 485
نویسنده : پرویز طهماسبی
آن شکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پا از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمن ای عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمده در آتش و در سوز من شب می​برم تا روز من بر گرد ماهش می​تنم بی​لب سلامش می​کنم گلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی آیم کنم جان را گرو گویی مده زحمت برو گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین ای دل قرار تو چه شد وان کار و بار تو چه شد دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او ای عشق پیش هر کسی نام و لقب داری بسی ای رونق جانم ز تو چون چرخ گردانم ز تو دیگر نخواهم زد نفس این بیت را می​گوی و بس                  
آن رنگ بین وان هنگ بین وان ماه بدر اندر قبا از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا بر کاروان دل زده یک دم امان ده یا فتی ای فرخ پیروز من از روی آن شمس الضحی خود را زمین برمی​زنم زان پیش کو گوید صلا هم درد و داغ عالمی چون پا نهی اندر جفا خدمت کنم تا واروم گویی که ای ابله بیا غایب مبادا صورتت یک دم ز پیش چشم ما خوابت که می​بندد چنین اندر صباح و در مسا وان سنبل ابروی او وان لعل شیرین ماجرا من دوش نام دیگرت کردم که درد بی​دوا گندم فرست ای جان که تا خیره نگردد آسیا بگداخت جانم زین هوس ارفق بنا

:: موضوعات مرتبط: مولوی , ,
:: برچسب‌ها: مولوی , غزلیات , شعر و ادب , شعرا , ایرانی , ,



بازدید : 1050
نویسنده : پرویز طهماسبی
ای یوسف خوش نام ما خوش می​روی بر بام ما ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما در گل بمانده پای دل جان می​دهم چه جای دل                  
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما جوشی بنه در شور ما تا می​شود انگور ما آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای م

:: موضوعات مرتبط: مولوی , ,
:: برچسب‌ها: مولوی , غزلیات , شعر و ادب , شعرا , ایرانی , ,



غزلیات مولوی : چه اندیشیده​ای در عذر آن تقصیرها
نوشته شده در شنبه 10 ارديبهشت 1390
بازدید : 423
نویسنده : پرویز طهماسبی
ای دل چه اندیشیده​ای در عذر آن تقصیرها زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد چندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود از بد پشیمان می​شوی الله گویان می​شوی از جرم ترسان می​شوی وز چاره پرسان می​شوی گر چشم تو بربست او چون مهره​ای در دست او گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان بانک شعیب و ناله​اش وان اشک همچون ژاله​اش گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم جنت مرا بی​روی او هم دوزخست و هم عدو گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی گفتا که من خربنده​ام پس بایزیدش گفت رو                  
زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا چندین کشش از بهر چه تا دررسی در اولیا آن دم تو را او می​کشد تا وارهاند مر تو را آن لحظه ترساننده را با خود نمی​بینی چرا گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب​ها کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرا من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا

:: موضوعات مرتبط: مولوی , ,



بازدید : 571
نویسنده : پرویز طهماسبی
ای طایران قدس را عشقت فزوده بال​ها در لا احب الافلین پاکی ز صورت​ها یقین افلاک از تو سرنگون خاک از تو چون دریای خون کوه از غمت بشکافته وان غم به دل درتافته ای سروران را تو سند بشمار ما را زان عدد سازی ز خاکی سیدی بر وی فرشته حاسدی                  
در حلقه سودای تو روحانیان را حال​ها در دیده​های غیب بین هر دم ز تو تمثال​ها ماهت نخوانم ای فزون از ماه​ها و سال​ها یک قطره خونی یافته از فضلت این افضال​ها دانی سران را هم بود اندر تبع دنبال​ها با نقد تو جان کاسدی پامال گشته مال​ها

 


:: موضوعات مرتبط: مولوی , ,
:: برچسب‌ها: مولوی , غزلیات , شعر و ادب , شعرا , ایرانی , ,



صفحه قبل 1 صفحه بعد