|
|
نوشته شده در شنبه 10 ارديبهشت 1390
بازدید : 459
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
ای رستخیز ناگهان وی رحمت بیمنتها امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی در سینهها برخاسته اندیشه را آراسته ای روح بخش بیبدل وی لذت علم و عمل ما زان دغل کژبین شده با بیگنه در کین شده این سکر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل را تدبیر صدرنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنی میمال پنهان گوش جان مینه بهانه بر کسان خامش که بس مستعجلم رفتم سوی پای علم |
|
ای آتشی افروخته در بیشه اندیشهها بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا باقی بهانهست و دغل کاین علت آمد وان دوا گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا و اندر میان جنگ افکنی فی اصطناع لا یری جان رب خلصنی زنان والله که لاغست ای کیا کاغذ بنه بشکن قلم ساقی درآمد الصلا |
:: موضوعات مرتبط:
مولوی ,
,
نوشته شده در شنبه 10 ارديبهشت 1390
بازدید : 545
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
آن شکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پا از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمن ای عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمده در آتش و در سوز من شب میبرم تا روز من بر گرد ماهش میتنم بیلب سلامش میکنم گلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی آیم کنم جان را گرو گویی مده زحمت برو گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین ای دل قرار تو چه شد وان کار و بار تو چه شد دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او ای عشق پیش هر کسی نام و لقب داری بسی ای رونق جانم ز تو چون چرخ گردانم ز تو دیگر نخواهم زد نفس این بیت را میگوی و بس |
|
آن رنگ بین وان هنگ بین وان ماه بدر اندر قبا از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا بر کاروان دل زده یک دم امان ده یا فتی ای فرخ پیروز من از روی آن شمس الضحی خود را زمین برمیزنم زان پیش کو گوید صلا هم درد و داغ عالمی چون پا نهی اندر جفا خدمت کنم تا واروم گویی که ای ابله بیا غایب مبادا صورتت یک دم ز پیش چشم ما خوابت که میبندد چنین اندر صباح و در مسا وان سنبل ابروی او وان لعل شیرین ماجرا من دوش نام دیگرت کردم که درد بیدوا گندم فرست ای جان که تا خیره نگردد آسیا بگداخت جانم زین هوس ارفق بنا |
:: موضوعات مرتبط:
مولوی ,
,
:: برچسبها:
مولوی ,
غزلیات ,
شعر و ادب ,
شعرا ,
ایرانی ,
,
نوشته شده در شنبه 10 ارديبهشت 1390
بازدید : 1107
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل |
|
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما جوشی بنه در شور ما تا میشود انگور ما آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای م |
:: موضوعات مرتبط:
مولوی ,
,
:: برچسبها:
مولوی ,
غزلیات ,
شعر و ادب ,
شعرا ,
ایرانی ,
,
نوشته شده در شنبه 10 ارديبهشت 1390
بازدید : 470
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
ای دل چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرها زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد چندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود از بد پشیمان میشوی الله گویان میشوی از جرم ترسان میشوی وز چاره پرسان میشوی گر چشم تو بربست او چون مهرهای در دست او گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان بانک شعیب و نالهاش وان اشک همچون ژالهاش گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم جنت مرا بیروی او هم دوزخست و هم عدو گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی گفتا که من خربندهام پس بایزیدش گفت رو |
|
زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا چندین کشش از بهر چه تا دررسی در اولیا آن دم تو را او میکشد تا وارهاند مر تو را آن لحظه ترساننده را با خود نمیبینی چرا گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گردابها کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرا من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا |
:: موضوعات مرتبط:
مولوی ,
,
نوشته شده در شنبه 10 ارديبهشت 1390
بازدید : 629
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
ای طایران قدس را عشقت فزوده بالها در لا احب الافلین پاکی ز صورتها یقین افلاک از تو سرنگون خاک از تو چون دریای خون کوه از غمت بشکافته وان غم به دل درتافته ای سروران را تو سند بشمار ما را زان عدد سازی ز خاکی سیدی بر وی فرشته حاسدی |
|
در حلقه سودای تو روحانیان را حالها در دیدههای غیب بین هر دم ز تو تمثالها ماهت نخوانم ای فزون از ماهها و سالها یک قطره خونی یافته از فضلت این افضالها دانی سران را هم بود اندر تبع دنبالها با نقد تو جان کاسدی پامال گشته مالها |
:: موضوعات مرتبط:
مولوی ,
,
:: برچسبها:
مولوی ,
غزلیات ,
شعر و ادب ,
شعرا ,
ایرانی ,
,
|
|
|