پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
داستانهای کوتاه » اگر کوسه ها آدم بودند
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 410
نویسنده : پرویز طهماسبی

اگر کوسه ها آدم بودند

دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای "کی " پرسید:

اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟

آقای کی گفت:البته !اگر کوسه ها آدم بودند

توی دریا برای ماهی هاجعبه های محکمی میساختند

همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند

مواظب بودند که همیشه پر آب باشد

هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند

برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد

گاه گاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند

چون که


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کوتاه , اگر کوسه ها آدم بودند , داستانهای مهیج کوتاه , داستانهای جالب , ,



داستانهای کوتاه » بیمارستان روانی
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 389
نویسنده : پرویز طهماسبی

داستانهای کوتاه » بیمارستان روانی

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟

روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کوتاه » بیمارستان روانی ,



داستانهای کوتاه » مدیر و منشی
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 373
نویسنده : پرویز طهماسبی

مدیر و منشی

مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن
منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن
شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش, میگه: زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن
معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه: من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام
پسره زنگ میزه به پدر بزرگش میگه: معلمم یه هفته کامل نمیاد, بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کوتاه , مدیر و منشی , مدیر , منشی ,



درک شرایط فعلی اقتصادی جهان
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 376
نویسنده : پرویز طهماسبی

اگر در درک شرایط فعلی اقتصادی جهان مشکل دارید ممکن است داستان زیر به شما کمک کند:

 روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۱۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۱۰ دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند.


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کوتاه , درک فعلی شرایط اقتصادی جهان , جهان , اقتصادی , درک , میمون , ,



داستانهای کوتاه » دوستان و همکلاسیها
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 349
نویسنده : پرویز طهماسبی

دوستان و همکلاسیها

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد.

با خودم گفتم: 'کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!'

من برای آخر هفته ­ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌

همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کوتاه , دوستان , همکلاسیها ,



داستانهای کوتاه » برنامه نویس و مهندس
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 374
نویسنده : پرویز طهماسبی

برنامه نویس و مهندس

یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم.
مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ۵٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کوتاه : برنامه نویس و مهندس , ,



نقشه شکست خورده
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 386
نویسنده : پرویز طهماسبی

 

نقشه شکست خورده

آن روز صبح یک دسته صورتحساب تازه رسیده بود . نامه شرکت بیمه ، از لغو شدن قرارداد هایشان خبر می داد.

زن آه کشید و با نگرانی از جا برخاست تا شوهرش را در جریان بگذارد.

 


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان , کوتاه , هم ولایتی , سلام , حکایتها , نقشه , شکست , خورده , نقشه شکست خورده , ,



داستانهای کوتاه » افسوس تکراری
نوشته شده در دو شنبه 2 خرداد 1390
بازدید : 407
نویسنده : پرویز طهماسبی
افسوس تکراری

پیری برای جمعی سخن میراند،

لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.



بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار


خندیدند....


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , حکایتها , ,
:: برچسب‌ها: داستان : کوتاه : هم ولایتی : سلام : حکایتها , متشکرم , پول , افسوس , تکراری ,



داستانهای کوتاه » بزرگترین افتخار
نوشته شده در یک شنبه 2 خرداد 1390
بازدید : 743
نویسنده : پرویز طهماسبی
بزرگترین افتخار

پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.

و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد....


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کوتاه » بزرگترین افتخار , جمله , مادر , کودک , کلیسا , شهر , خشم , شاد , شهرت , محبوب ,



داستانهی کوتاه » فرار از زندگی
نوشته شده در یک شنبه 1 خرداد 1390
بازدید : 408
نویسنده : پرویز طهماسبی
فرار از زندگی

روزی شاگردی به استاد خویش گفت:استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟شاگرد گفت:بله با کمال میل.استاد گفت:پس آماده شو با هم به جایی برویم.شاگرد قبول کرد.استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند،برد.استاد گفت:....


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای , کوتاه , فرار از زندگی , تلاش , خلاصه , هیچگاه , انجام , مهم , کودک , بازی , ,



داستانهای کوتاه ( اثر )
نوشته شده در شنبه 1 خرداد 1390
بازدید : 359
نویسنده : پرویز طهماسبی

اثر

یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته

رزی ، خانم نسبتا مسن محله ، داشت از کلیسا برمیگشت …

 

در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :

 

مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!

 

خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان : کوتاه : هم ولایتی : سلام : حکایتها , متشکرم , پول , اثر ,



داستانهای کوتاه ( متشکرم )
نوشته شده در جمعه 1 خرداد 1390
بازدید : 403
نویسنده : پرویز طهماسبی

  متشکرم

همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم . به او گفتم: "بنشینید «یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا»! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟

-"چهل روبل ...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان : کوتاه : هم ولایتی : سلام : حکایتها , متشکرم , پول ,



داستانهای کوتاه ( نیت )
نوشته شده در جمعه 1 خرداد 1390
بازدید : 356
نویسنده : پرویز طهماسبی
نیت

مدت ها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگل رفت .هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید.او صدا را دنبال کرد تا به منبع آن رسید و دید که پسر بچه ای در باتلاقی افتاد و آهسته و آرام به سمت پایین می رود .آن پسربچه به شدت وحشت زده بود و با چشمانش به کشاورز التماس می کرد تا جانش را نجات دهد.کشاورز با هزار بدبختی با به خطر انداختن جان خودش بالاخره موفق شد پسرک را از مرگ حتمی و تدریجی نجات دهد و او را از باتلاق بیرون بکشد....


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان : کوتاه : هم ولایتی : سلام : حکایتها , نیت ,



داستانهای کوتاه ( تلخ در قصابی )
نوشته شده در جمعه 23 ارديبهشت 1390
بازدید : 438
نویسنده : پرویز طهماسبی

تلخ در قصابي

توي قصابي بودم كه يه پيرزن اومد تو و يه گوشه وايستاد .

يه آقاي خوش تيپي هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج كيلو فيله گوساله بكش عجله دارم .....

آقاي قصاب شروع كرد به بريدن فيله و جدا كردن اضافه‌هاش ..... همينجور كه داشت كارشو مي‌كرد رو به پيرزن كرد گفت: چي مِخي نِنه ؟

پيرزن اومد جلو يك پونصد تومني مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمينو گُوشت بده نِنه .....

قصاب يه نگاهي به پونصد تومني كرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟

پيرزن يه فكري كرد گفت بده نِنه!


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان : کوتاه : هم ولایتی : سلام : حکایتها ,



سکه ( داستانهای کوتاه )
نوشته شده در جمعه 23 ارديبهشت 1390
بازدید : 487
نویسنده : پرویز طهماسبی

در خلال يک نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نيروي عظيمي از

دشمن را داشت. فرمانده به پيروزي نيروهايش اطمينان داشت ولي

سربازان دو دل بودند. فرمانده سربازان را جمع کرد، سکه از جيب

خود بيرون آورد، رو به آنها کرد و گفت: سکه را بالا مي‏اندازم، اگر


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان : کوتاه : هم ولایتی : سلام : ,