پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
هرگز زود قضاوت نکن !
نوشته شده در دو شنبه 11 مهر 1390
بازدید : 309
نویسنده : پرویز طهماسبی
هرگز زود قضاوت نکن !

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستانهاي كوتاه : هرگز زود قضاوت نکن ! ,



انسان از کجا تا به کجا
نوشته شده در سه شنبه 5 مهر 1390
بازدید : 294
نویسنده : پرویز طهماسبی

قرن ها پیش، در کشوری خاص ، یک نقاش بزرگ وجود داشت. وقتی جوان بود تصمیم گرفت یک چهره ی واقعاً عالی نقش کند که سرور الهی از آن بدرخشد: صورت کسی که چشمانش با آرامشی بی نهایت بدرخشد. بنابراین می خواست کسی را پیدا کند تا صورتش منتقل کننده ی چیزی از فراسو باشد، چیزی ورای این زندگی و این دنیا.


هنرمند ما عازم سفر شد و سراسر کشور را روستا به روستا، جنگل به جنگل به دنبال چنین شخصی گشت و عاقبت،

پس از مدت های مدید با چوپانی در کوهستان برخورد کرد که آن معصومیت و درخشش را در چشمانش داشت،

با چهره ای که نشانی از وطنی آسمانی در آن نقش بسته بود.

یک نظر به صورت او کافی بود....


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: انسان از کجا تا به کجا ,



داستان کوتاه » انعکاس
نوشته شده در سه شنبه 14 تير 1390
بازدید : 325
نویسنده : پرویز طهماسبی
انعکاس

پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد. به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی!

صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی!

پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟

پاسخ شنید: کی هستی؟

پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه » انعکاس ,



داستان کوتاه » عشق و فداکاری
نوشته شده در سه شنبه 14 تير 1390
بازدید : 317
نویسنده : پرویز طهماسبی
عشق و فداکاری

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن: یواش تر برو, من می ترسم.

مرد : نه, اینجوری خیلی بهتره.

زن : خواهش میکنم, من خیلی می ترسم.

مرد : خوب, اما اول باید بگی که دوستم داری.

زن : دوستت دارم, حالا میشه یواش تر برونی.

مرد : منو محکم بگیر.

زن :....


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه » عشق و فداکاری ,



داستان کوتاه » قدرت دعا
نوشته شده در سه شنبه 14 تير 1390
بازدید : 333
نویسنده : پرویز طهماسبی
قدرت دعا

زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و با
فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی‌تواند کار کند و شش بچه‌شان بی غذا مانده‌اند جان لانگ هاوس ،صاحب مغازه ، با بی‌اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند .
زن نیازمند در حالی که اصرار می‌کرد گفت : «آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را می‌آورم .»
جان گفت نسیه نمی‌دهد .مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می‌شنید به مغازه دار گفت :...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه » قدرت دعا ,



داستان کوتاه » خانه ای با پنجره های طلایی
نوشته شده در سه شنبه 14 تير 1390
بازدید : 286
نویسنده : پرویز طهماسبی
خانه ای با پنجره های طلایی

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود

هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه » خانه ای با پنجره های طلایی ,



باغ انار
نوشته شده در شنبه 11 تير 1390
بازدید : 273
نویسنده : پرویز طهماسبی
باغ انار

زمانی‌ که بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست
داشتیم، تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند هفته ای کوچ میکردیم
به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً ۳۰ کیلومتری با شهر فاصله داشت، اکثراً
فامیل های نزدیک هم برای چند روزی میومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون
ما بودن، روزهای بسیار خوش و خاطره انگیزی ما در این باغ گذروندیم اما خاطره ای
که میخوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای
من در زندگیم!.....


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: باغ انار ,



داستان کوتاه » رنج شیطان
نوشته شده در شنبه 11 تير 1390
بازدید : 302
نویسنده : پرویز طهماسبی
رنج شیطان

شیطان به حضرت یحیی گفت : می خواهم تو را نصیحت کنم !
حضرت یحیی فرمود : من میل ندارم ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند .
شیطان گفت :‌مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند :....


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه » رنج شیطان ,



داستان کوتاه » تصویر آرامش
نوشته شده در شنبه 11 تير 1390
بازدید : 324
نویسنده : پرویز طهماسبی
تصویر آرامش

پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را به تصویر بکشد.
نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها ، تصاویری بودند از خورشید به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در چمن می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد. ...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه » تصویر آرامش ,



داستان کوتاه » ببر مردم شناس
نوشته شده در شنبه 11 تير 1390
بازدید : 390
نویسنده : پرویز طهماسبی
ببر مردم شناس

یکی بود یکی نبود. در روزگاران قدیم ببری از باغ‌وحش امریکا گریخت و به جنگل بازگشت. در دوران اسارت بسیاری از عادات آدمیان را آموخته بود و با خود فکر کرد خوب است آن رسوم را در جنگل به کاربَرَد.

اولین روزی که به منزل رسید یوز‌پلنگی را ملاقات کرد و به او گفت:«صحیح نیست که من و تو برای قوت‌مان به شکار رویم. حیوانات دیگر را وا می‌داریم که غذای‌مان را برای‌مان تهیه ببینند.»

یوز‌پلنگ پرسید:«چه‌گونه این کار را می‌توانیم انجام دهیم؟»....


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه » ببر مردم شناس ,



داستان کوتاه » خراش عشق مادر
نوشته شده در سه شنبه 7 تير 1390
بازدید : 298
نویسنده : پرویز طهماسبی
خراش عشق مادر

یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه » خراش عشق مادر ,



بازدید : 300
نویسنده : پرویز طهماسبی
طرح هدف مند منصور خلیفه دوم عباس

داستان از این قراره که منصور دوانیقی خلیفه دوم عباسی بعد  از انتقال پایتخت به بغداد تصمیم گرفت برای دفاع از این شهر دور اونو دیوار بکشه .  اما دلش نمی خواست پول ساختن دیوارو از جیب خودش بده . بنابر این تصمیم خاصی اتخاذ کرد . اون در شهر اعلام کرد که قراره سرشماری بشه و هر کس به تعداد اعضای  خانواده یک سکه نقره دریافت خواهد کرد . مردم که هم طمع کار شده بودند و هم از بس به اعوامل خلیفه مالیات داده بودند خسته شده بودند...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه » طرح هدف مند منصور خلیفه دوم عباس ,



داستان کوتاه » بز شما چیست؟
نوشته شده در دو شنبه 6 تير 1390
بازدید : 326
نویسنده : پرویز طهماسبی

بز شما چیست؟

روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه » بز شما چیست؟ ,



داستان کوتاه » از فرصت ها استفاده کنید!
نوشته شده در دو شنبه 6 تير 1390
بازدید : 311
نویسنده : پرویز طهماسبی
از فرصت ها استفاده کنید!

مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد
وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم
سپس دزد اسلحه را....


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه » از فرصت ها استفاده کنید! ,



داستان کوتاه » پاره آجر
نوشته شده در دو شنبه 6 تير 1390
بازدید : 303
نویسنده : پرویز طهماسبی
پاره آجر

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ....


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه » پاره آجر ,



داستانهای کوتاه : بی وفا
نوشته شده در دو شنبه 6 تير 1390
بازدید : 328
نویسنده : پرویز طهماسبی
بی وفا

داریه و تنبک می زد و با صدای بلند آواز می خواند، رهگذری نیم نگاهی به او انداخت و در دل هورا کشان گفت، آی مرد کاش من نیز جای تو بودم اینچنین شاد و بی غم ... مرد گفت: آواز دهل از دور شنیدن خوش است، اینچنین که تو فکر می کنی دل ما خوش و بی غم نیست. از او اصرار و از مرد انکار...

آخر سر مرد گفت بیا تا شرح داستان این داریه و تنک  را برایت بگویم تا بدانی که این چنین نیست و مرد با صدای غمناکی آغاز کرد....


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کوتاه : بی وفا ,



داستانهای کوتاه » ثروت کورش
نوشته شده در دو شنبه 6 تير 1390
بازدید : 685
نویسنده : پرویز طهماسبی
ثروت کوروش

زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کوتاه » ثروت کورش ,



داستان کوتاه » خدا را شکر...
نوشته شده در چهار شنبه 18 خرداد 1390
بازدید : 333
نویسنده : پرویز طهماسبی


خدا را شکر...

خدا را شکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم . این یعنی او زنده و سالم در کنار من خوابیده است.
خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاکی است.این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمی زند.
خدا را شکر که مالیات می پردازم این یعنی شغل و در آمدی دارم و بیکار نیستم. ..


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه » خدا را شکر , , , ,



داستان کوتاه » هم راز هم باشیم
نوشته شده در چهار شنبه 18 خرداد 1390
بازدید : 341
نویسنده : پرویز طهماسبی


هم راز هم باشیم ..

در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و ...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه » هم راز هم باشیم ,



داستان کوتاه » کدام مستحق تریم؟
نوشته شده در چهار شنبه 18 خرداد 1390
بازدید : 345
نویسنده : پرویز طهماسبی


کدام مستحق تریم؟

شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت …
پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم ....


بچه هاش شاد میشدن …

:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه » کدام مستحق تریم؟ ,



داستان کوتاه » ارزش ملک و سلطنت
نوشته شده در چهار شنبه 18 خرداد 1390
بازدید : 840
نویسنده : پرویز طهماسبی


ارزش ملک و سلطنت

 

روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد.


خلیفه گفت: مرا پندی بده!

بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟

گفت:...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه » ارزش ملک و سلطنت ,



داستان کوتاه » بوسه و سیلی
نوشته شده در سه شنبه 17 خرداد 1390
بازدید : 378
نویسنده : پرویز طهماسبی


بوسه و سیلی

ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت


خانم جوان در دل گفت: ...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه » بوسه و سیلی ,



داستان کوتاه » عشق و دیوانگی
نوشته شده در سه شنبه 17 خرداد 1390
بازدید : 345
نویسنده : پرویز طهماسبی


عشق و دیوانگی

زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.
فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا"
فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم....


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه » عشق و دیوانگی ,



داستان کوتاه » شراب فروش!
نوشته شده در سه شنبه 17 خرداد 1390
بازدید : 335
نویسنده : پرویز طهماسبی


شراب فروش!

سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد
ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که ...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه » شراب فروش! ,



داستان کوتاه » پیامکی لیلی و مجنون
نوشته شده در سه شنبه 17 خرداد 1390
بازدید : 335
نویسنده : پرویز طهماسبی


داستانک پیامکی لیلی و مجنون

پیامک زد شبی لیلی به مجنون 
که هر وقت آمدی از خانه بیرون

بیاور مدرک تحصیلی ات را
گواهی نامه ی پی اچ دی ات را

پدر باید ببیند دکترایت
زمانه بد شده جانم فدایت

دعا کن ...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه » پیامکی لیلی و مجنون ,



داستانهای کوتاه » انسان های بزرگ
نوشته شده در سه شنبه 17 خرداد 1390
بازدید : 441
نویسنده : پرویز طهماسبی


انسان های بزرگ

روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.


پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به ...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کوتاه » انسان های بزرگ ,



داستان کوتاه » حتمی دلیلی دارد ...
نوشته شده در سه شنبه 17 خرداد 1390
بازدید : 354
نویسنده : پرویز طهماسبی


حتمی دلیلی دارد ...

مردی تاجر در حیاط  قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.

تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.

اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه » حتمی دلیلی دارد , , , ,



داستانهای کوتاه » من کی هستم؟!
نوشته شده در سه شنبه 17 خرداد 1390
بازدید : 399
نویسنده : پرویز طهماسبی


من کی هستم؟!

من« دوشیزه مکرمه» هستم، وقتی زن ها روی سرم قند می سابند و  همزمان قند توی دلم آب می شود.

من «مرحومه مغفوره» هستم، وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده ام و احتمالاً هیچ خوابی نمی بینم

من «والده مکرمه» هستم، وقتی اعضای هیات مدیره شرکت پسرم برای خودشیرینی 20 آگهی تسلیت در 20 روزنامه معتبر چاپ می کنند

من «همسری مهربان و مادری فداکار» هستم، وقتی شوهرم ...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه » داستانهای کوتاه » من کی هستم؟! ,



داستان کوتاه » زندگی خروسی
نوشته شده در پنج شنبه 12 خرداد 1390
بازدید : 478
نویسنده : پرویز طهماسبی
زندگی خروسی

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.
یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها می دانستند که ...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه » زندگی خروسی ,



سرخ پوست ها و رئیس جدید
نوشته شده در پنج شنبه 12 خرداد 1390
بازدید : 386
نویسنده : پرویز طهماسبی
سرخ پوست ها و رئیس جدید

اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»

پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که ...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه » سرخ پوست ها و رئیس جدید ,



داستان کوتاه » جنبه
نوشته شده در پنج شنبه 12 خرداد 1390
بازدید : 354
نویسنده : پرویز طهماسبی
جنبه  !!

مردی می‌خواست زنش را طلاق دهد.
دوستش علت را جویا شد و او گفت: این زن از روز اول همیشه می خواست من را عوض کند.
مرا وادار کرد سیگار و مشروب را ترک کنم..
لباس بهتر بپوشم، قماربازی نکنم، در سهام سرمایه‌گذاری کنم و حتی ...

:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه » جنبه ,



زود قضاوت نکنید.
نوشته شده در دو شنبه 9 خرداد 1390
بازدید : 681
نویسنده : پرویز طهماسبی


زود قضاوت نکنید.

 
 

یک زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.



چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید



او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد



در کناش یک بسته بیسکوئیت و مردی نشسته بود که روزنامه می خواند...


:: موضوعات مرتبط: دانستنیها , مطالب طنز و خنده دار , داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: زود قضاوت نکنید , ,



داستان کوتاه » هندویی عقربی را دید
نوشته شده در یک شنبه 8 خرداد 1390
بازدید : 405
نویسنده : پرویز طهماسبی

داستان کوتاه » هندویی عقربی را دید

داستانهای کوتاه » از آقداش آنلاین
هندویی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند ...
هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد
اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند !

با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما
عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند !!!


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه » هندویی عقربی را دید ,



داستان کوتاه » اینم سیزده بدرشون
نوشته شده در چهار شنبه 5 خرداد 1390
بازدید : 352
نویسنده : پرویز طهماسبی
اینم سیزده بدرشون
 
کاری به شهادت و وفات و عزای عمومی ندارم! آدم دلش پاک باشه، یه نوار قشنگ بذار برو بچ بیان صفا......
-بابا امروز اربعینه ،دمه غروبه ، چیه چه خبرتونه؟نوار رو خاموش کنید ....
تو برو ذکرتو بگو ....
نماز اول وقتت نپره حاجی...
ای بابا یه ذره داریم حرکات موزن می کنیم بدنمون برا فوتبال گرم شه نمی ذاره! نکنه می خوای این پسرای بی عرضه ما رو

ببرن؟؟؟
_ حداقل الان که اذونه خاموشش کنین!
اوه مسخره ی بی مصرف....

:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , اینم سیزده بدرشون ,



داستانهای کوتاه » مورچه
نوشته شده در چهار شنبه 6 خرداد 1390
بازدید : 665
نویسنده : پرویز طهماسبی

داستانهای کوتاه » مورچه

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.

 

سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .

 

سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای کوتاه » مورچه ,



داستان کوتاه » خدا وکودک
نوشته شده در چهار شنبه 5 خرداد 1390
بازدید : 960
نویسنده : پرویز طهماسبی

خدا وکودک

 

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:

 

می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟

 

خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد

 

اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.

 

خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , خدا وکودک , فرشته , صحبت , قیمت , زندگی , گوش , انسان , سوال , مواظبت , ,



داستان کوتاه » تفسیر های خاخام
نوشته شده در چهار شنبه 5 خرداد 1390
بازدید : 358
نویسنده : پرویز طهماسبی

تفسیر های خاخام

خاخامی در میان مردم محبوبیت زیادی داشت ، همه مسحور گفته هایش می شدند . همه به جز اسحاق که همیشه با تفسیرهای خاخام مخالفت می کرد و اشتباهات او را به یادش می آورد . بقیه از اسحاق به خشم می آمدند ، اما کاری از دستشان بر نمی آمد ...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , تفسیر های خاخام , بهشت , انتقاد , ناراحت , خودم , وبلاگ هم ولایتی سلام , سایت هم ولایتی سلام ,



داستان کوتاه » معبد شیوا
نوشته شده در چهار شنبه 5 خرداد 1390
بازدید : 383
نویسنده : پرویز طهماسبی

معبد شیوا

راهبی در نزدیکی معبد شیوا زندگی میکرد. در خانه روبرویش یک روسپی اقامت داشت. راهب که میدید مردان زیادی به اون خونه رفت و آمد میکنند تصمیم گرفت با او صحبت کند. زن را سرزنش کرد و گفت: تو بسیار گناهکاری . روز و شب به خدا بی احترامی میکنی. چرا دست از این کار نمیکشی؟چرا کمی به زندگی پس از مرگت فکر نمیکنی؟

 

زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست. همچنین از خدای قادر و متعال خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد. اما راه دیگری پیدا نکرد و بعد از یک هفته گرسنگی دوباره به روسپی گری پرداخت. اما هر بار از درگاه خدا آمرزش میخواست. راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد: از حالا تا روز مرگ این گناهکار ، میشمرم که چند مرد وارد خانه او شده اند!...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , معبد شیوا ,



داستان کوتاه » کتاب سیاه
نوشته شده در چهار شنبه 5 خرداد 1390
بازدید : 662
نویسنده : پرویز طهماسبی

کتاب سیاه

کتاب خواندن خوب است . خیلی خوب است . همه می گویند خوب است .
این جملات در مغزش پشت سر هم تکرار می شد
بلاخره پا به کتابخانه نهاد . تا دانا شود دانشمند شود و به همه ثابت کند او هم به جرگه خوانندگان کتاب پیوسته است .
کتابی برداشت
آن را باز کرد
شگفت زده شد
زیرا برگ های کتاب سیاه بود
به کتاب گفت :
تو چرا سیاهی؟
کتاب گفت:


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , کتاب سیاه ,



داستان کوتاه » صدای دل انگیز زندگی
نوشته شده در چهار شنبه 5 خرداد 1390
بازدید : 375
نویسنده : پرویز طهماسبی

داستان کوتاه صدای دل انگیز زندگی

سفره را جمع کردم ودر یخچال گذاشتم ولی ناگاه !! صدای دلنشینی و آهنگینی را شنیدم.

 

به مادر گفتم : می شنوید؟

 

گفت : چی ؟

 

گفتم: صدای آهنگی دلنشین می آید


:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , صدای دل انگیز زندگی ,