|
|
نوشته شده در سه شنبه 7 تير 1390
بازدید : 323
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
خراش عشق مادر
یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر...
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه » خراش عشق مادر ,
نوشته شده در دو شنبه 6 تير 1390
بازدید : 321
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
طرح هدف مند منصور خلیفه دوم عباس
داستان از این قراره که منصور دوانیقی خلیفه دوم عباسی بعد از انتقال پایتخت به بغداد تصمیم گرفت برای دفاع از این شهر دور اونو دیوار بکشه . اما دلش نمی خواست پول ساختن دیوارو از جیب خودش بده . بنابر این تصمیم خاصی اتخاذ کرد . اون در شهر اعلام کرد که قراره سرشماری بشه و هر کس به تعداد اعضای خانواده یک سکه نقره دریافت خواهد کرد . مردم که هم طمع کار شده بودند و هم از بس به اعوامل خلیفه مالیات داده بودند خسته شده بودند...
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه » طرح هدف مند منصور خلیفه دوم عباس ,
نوشته شده در دو شنبه 6 تير 1390
بازدید : 361
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
بز شما چیست؟
روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه » بز شما چیست؟ ,
نوشته شده در دو شنبه 6 تير 1390
بازدید : 340
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
از فرصت ها استفاده کنید!
مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد
وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم
سپس دزد اسلحه را....
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه » از فرصت ها استفاده کنید! ,
نوشته شده در دو شنبه 6 تير 1390
بازدید : 328
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
پاره آجر
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ....
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه » پاره آجر ,
نوشته شده در دو شنبه 6 تير 1390
بازدید : 363
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
بی وفا
داریه و تنبک می زد و با صدای بلند آواز می خواند، رهگذری نیم نگاهی به او انداخت و در دل هورا کشان گفت، آی مرد کاش من نیز جای تو بودم اینچنین شاد و بی غم ... مرد گفت: آواز دهل از دور شنیدن خوش است، اینچنین که تو فکر می کنی دل ما خوش و بی غم نیست. از او اصرار و از مرد انکار...
آخر سر مرد گفت بیا تا شرح داستان این داریه و تنک را برایت بگویم تا بدانی که این چنین نیست و مرد با صدای غمناکی آغاز کرد....
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستانهای کوتاه : بی وفا ,
نوشته شده در دو شنبه 6 تير 1390
بازدید : 707
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
ثروت کوروش
زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟...
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستانهای کوتاه » ثروت کورش ,
نوشته شده در چهار شنبه 18 خرداد 1390
بازدید : 362
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
خدا را شکر...
خدا را شکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم . این یعنی او زنده و سالم در کنار من خوابیده است.
خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاکی است.این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمی زند.
خدا را شکر که مالیات می پردازم این یعنی شغل و در آمدی دارم و بیکار نیستم. ..
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه » خدا را شکر ,
,
,
,
نوشته شده در چهار شنبه 18 خرداد 1390
بازدید : 370
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
هم راز هم باشیم ..
در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و ...
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه » هم راز هم باشیم ,
نوشته شده در چهار شنبه 18 خرداد 1390
بازدید : 376
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
کدام مستحق تریم؟
شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت …
پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم ....
بچه هاش شاد میشدن …
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه » کدام مستحق تریم؟ ,
نوشته شده در چهار شنبه 18 خرداد 1390
بازدید : 871
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
ارزش ملک و سلطنت
روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد.
خلیفه گفت: مرا پندی بده!
بهلول پرسید: اگر در بیابانی بیآب، تشنهگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟
گفت:...
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه » ارزش ملک و سلطنت ,
نوشته شده در سه شنبه 17 خرداد 1390
بازدید : 410
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
بوسه و سیلی
ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت
خانم جوان در دل گفت: ...
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه » بوسه و سیلی ,
نوشته شده در سه شنبه 17 خرداد 1390
بازدید : 375
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
عشق و دیوانگی
زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.
فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا"
فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم....
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه » عشق و دیوانگی ,
نوشته شده در سه شنبه 17 خرداد 1390
بازدید : 369
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
شراب فروش!
سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد
ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که ...
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه » شراب فروش! ,
نوشته شده در سه شنبه 17 خرداد 1390
بازدید : 363
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
داستانک پیامکی لیلی و مجنون
پیامک زد شبی لیلی به مجنون
که هر وقت آمدی از خانه بیرون
بیاور مدرک تحصیلی ات را
گواهی نامه ی پی اچ دی ات را
پدر باید ببیند دکترایت
زمانه بد شده جانم فدایت
دعا کن ...
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه » پیامکی لیلی و مجنون ,
نوشته شده در سه شنبه 17 خرداد 1390
بازدید : 476
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
انسان های بزرگ
روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.
پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به ...
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستانهای کوتاه » انسان های بزرگ ,
نوشته شده در سه شنبه 17 خرداد 1390
بازدید : 391
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
حتمی دلیلی دارد ...
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.
تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.
اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد...
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه » حتمی دلیلی دارد ,
,
,
,
نوشته شده در سه شنبه 17 خرداد 1390
بازدید : 426
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
من کی هستم؟!
من« دوشیزه مکرمه» هستم، وقتی زن ها روی سرم قند می سابند و همزمان قند توی دلم آب می شود.
من «مرحومه مغفوره» هستم، وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده ام و احتمالاً هیچ خوابی نمی بینم
من «والده مکرمه» هستم، وقتی اعضای هیات مدیره شرکت پسرم برای خودشیرینی 20 آگهی تسلیت در 20 روزنامه معتبر چاپ می کنند
من «همسری مهربان و مادری فداکار» هستم، وقتی شوهرم ...
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه » داستانهای کوتاه » من کی هستم؟! ,
نوشته شده در پنج شنبه 12 خرداد 1390
بازدید : 516
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
زندگی خروسی
کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.
یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها می دانستند که ...
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه » زندگی خروسی ,
نوشته شده در پنج شنبه 12 خرداد 1390
بازدید : 422
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
سرخ پوست ها و رئیس جدید
اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»
پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که ...
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه » سرخ پوست ها و رئیس جدید ,
نوشته شده در پنج شنبه 12 خرداد 1390
بازدید : 394
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
جنبه !!
مردی میخواست زنش را طلاق دهد.
دوستش علت را جویا شد و او گفت: این زن از روز اول همیشه می خواست من را عوض کند.
مرا وادار کرد سیگار و مشروب را ترک کنم..
لباس بهتر بپوشم، قماربازی نکنم، در سهام سرمایهگذاری کنم و حتی ...
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه » جنبه ,
نوشته شده در دو شنبه 9 خرداد 1390
بازدید : 714
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
زود قضاوت نکنید.
یک زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.
چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید
او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد
در کناش یک بسته بیسکوئیت و مردی نشسته بود که روزنامه می خواند...
:: موضوعات مرتبط:
دانستنیها ,
مطالب طنز و خنده دار ,
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
زود قضاوت نکنید ,
,
نوشته شده در یک شنبه 8 خرداد 1390
بازدید : 434
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
نوشته شده در چهار شنبه 5 خرداد 1390
بازدید : 387
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
اینم سیزده بدرشون
کاری به شهادت و وفات و عزای عمومی ندارم! آدم دلش پاک باشه، یه نوار قشنگ بذار برو بچ بیان صفا......
-بابا امروز اربعینه ،دمه غروبه ، چیه چه خبرتونه؟نوار رو خاموش کنید ....
تو برو ذکرتو بگو ....
نماز اول وقتت نپره حاجی...
ای بابا یه ذره داریم حرکات موزن می کنیم بدنمون برا فوتبال گرم شه نمی ذاره! نکنه می خوای این پسرای بی عرضه ما رو
ببرن؟؟؟
_ حداقل الان که اذونه خاموشش کنین!
اوه مسخره ی بی مصرف....
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه ,
اینم سیزده بدرشون ,
نوشته شده در چهار شنبه 6 خرداد 1390
بازدید : 705
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
داستانهای کوتاه » مورچه
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید...
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستانهای کوتاه » مورچه ,
نوشته شده در چهار شنبه 5 خرداد 1390
بازدید : 1006
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
خدا وکودک
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه ,
خدا وکودک ,
فرشته ,
صحبت ,
قیمت ,
زندگی ,
گوش ,
انسان ,
سوال ,
مواظبت ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 5 خرداد 1390
بازدید : 405
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
تفسیر های خاخام
خاخامی در میان مردم محبوبیت زیادی داشت ، همه مسحور گفته هایش می شدند . همه به جز اسحاق که همیشه با تفسیرهای خاخام مخالفت می کرد و اشتباهات او را به یادش می آورد . بقیه از اسحاق به خشم می آمدند ، اما کاری از دستشان بر نمی آمد ...
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه ,
تفسیر های خاخام ,
بهشت ,
انتقاد ,
ناراحت ,
خودم ,
وبلاگ هم ولایتی سلام ,
سایت هم ولایتی سلام ,
نوشته شده در چهار شنبه 5 خرداد 1390
بازدید : 424
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
معبد شیوا
راهبی در نزدیکی معبد شیوا زندگی میکرد. در خانه روبرویش یک روسپی اقامت داشت. راهب که میدید مردان زیادی به اون خونه رفت و آمد میکنند تصمیم گرفت با او صحبت کند. زن را سرزنش کرد و گفت: تو بسیار گناهکاری . روز و شب به خدا بی احترامی میکنی. چرا دست از این کار نمیکشی؟چرا کمی به زندگی پس از مرگت فکر نمیکنی؟
زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست. همچنین از خدای قادر و متعال خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد. اما راه دیگری پیدا نکرد و بعد از یک هفته گرسنگی دوباره به روسپی گری پرداخت. اما هر بار از درگاه خدا آمرزش میخواست. راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد: از حالا تا روز مرگ این گناهکار ، میشمرم که چند مرد وارد خانه او شده اند!...
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه ,
معبد شیوا ,
نوشته شده در چهار شنبه 5 خرداد 1390
بازدید : 711
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
کتاب سیاه
کتاب خواندن خوب است . خیلی خوب است . همه می گویند خوب است .
این جملات در مغزش پشت سر هم تکرار می شد
بلاخره پا به کتابخانه نهاد . تا دانا شود دانشمند شود و به همه ثابت کند او هم به جرگه خوانندگان کتاب پیوسته است .
کتابی برداشت
آن را باز کرد
شگفت زده شد
زیرا برگ های کتاب سیاه بود
به کتاب گفت :
تو چرا سیاهی؟
کتاب گفت:
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه ,
کتاب سیاه ,
نوشته شده در چهار شنبه 5 خرداد 1390
بازدید : 418
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
داستان کوتاه صدای دل انگیز زندگی
سفره را جمع کردم ودر یخچال گذاشتم ولی ناگاه !! صدای دلنشینی و آهنگینی را شنیدم.
به مادر گفتم : می شنوید؟
گفت : چی ؟
گفتم: صدای آهنگی دلنشین می آید
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه ,
صدای دل انگیز زندگی ,
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 451
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
اگر کوسه ها آدم بودند
دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای "کی " پرسید:
اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟
آقای کی گفت:البته !اگر کوسه ها آدم بودند
توی دریا برای ماهی هاجعبه های محکمی میساختند
همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند
مواظب بودند که همیشه پر آب باشد
هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند
برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد
گاه گاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند
چون که
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستانهای کوتاه ,
اگر کوسه ها آدم بودند ,
داستانهای مهیج کوتاه ,
داستانهای جالب ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 430
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
داستانهای کوتاه » بیمارستان روانی
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روانپزشک پرسیدم شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند.
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستانهای کوتاه » بیمارستان روانی ,
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 412
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
مدیر و منشی
مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن
منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن
شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش, میگه: زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن
معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه: من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام
پسره زنگ میزه به پدر بزرگش میگه: معلمم یه هفته کامل نمیاد, بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستانهای کوتاه ,
مدیر و منشی ,
مدیر ,
منشی ,
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 410
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
اگر در درک شرایط فعلی اقتصادی جهان مشکل دارید ممکن است داستان زیر به شما کمک کند:
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۱۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۱۰ دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند.
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستانهای کوتاه ,
درک فعلی شرایط اقتصادی جهان ,
جهان ,
اقتصادی ,
درک ,
میمون ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 390
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
دوستان و همکلاسیها
یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همهی کتابهایش را با خود به خانه می برد.
با خودم گفتم: 'کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!'
من برای آخر هفته ام برنامه ریزی کرده بودم. (مسابقهی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانهی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
همینطور که می رفتم، تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستانهای کوتاه ,
دوستان ,
همکلاسیها ,
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 408
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
برنامه نویس و مهندس
یک برنامهنویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامهنویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامهنویس دوباره گفت: بازى سرگرمکنندهاى است. من از شما یک سوال میپرسم و اگر شما جوابش را نمیدانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال میکنید و اگر من جوابش را نمیدانستم من ۵ دلار به شما میدهم.
مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامهنویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ۵٠ دلار به شما میدهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامهنویس بازى کند.
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستانهای کوتاه : برنامه نویس و مهندس ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 428
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
نقشه شکست خورده
آن روز صبح یک دسته صورتحساب تازه رسیده بود . نامه شرکت بیمه ، از لغو شدن قرارداد هایشان خبر می داد.
زن آه کشید و با نگرانی از جا برخاست تا شوهرش را در جریان بگذارد.
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
کوتاه ,
هم ولایتی ,
سلام ,
حکایتها ,
نقشه ,
شکست ,
خورده ,
نقشه شکست خورده ,
,
نوشته شده در دو شنبه 2 خرداد 1390
بازدید : 449
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
نوشته شده در یک شنبه 2 خرداد 1390
بازدید : 777
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
بزرگترین افتخار
پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.
و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد....
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستانهای کوتاه » بزرگترین افتخار ,
جمله ,
مادر ,
کودک ,
کلیسا ,
شهر ,
خشم ,
شاد ,
شهرت ,
محبوب ,
نوشته شده در یک شنبه 1 خرداد 1390
بازدید : 443
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
فرار از زندگی
روزی شاگردی به استاد خویش گفت:استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟شاگرد گفت:بله با کمال میل.استاد گفت:پس آماده شو با هم به جایی برویم.شاگرد قبول کرد.استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند،برد.استاد گفت:....
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستانهای ,
کوتاه ,
فرار از زندگی ,
تلاش ,
خلاصه ,
هیچگاه ,
انجام ,
مهم ,
کودک ,
بازی ,
,
|
|
|