|
|
نوشته شده در پنج شنبه 12 خرداد 1390
بازدید : 397
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
جنبه !!
مردی میخواست زنش را طلاق دهد.
دوستش علت را جویا شد و او گفت: این زن از روز اول همیشه می خواست من را عوض کند.
مرا وادار کرد سیگار و مشروب را ترک کنم..
لباس بهتر بپوشم، قماربازی نکنم، در سهام سرمایهگذاری کنم و حتی ...
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه » جنبه ,
نوشته شده در دو شنبه 9 خرداد 1390
بازدید : 716
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
زود قضاوت نکنید.
یک زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.
چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید
او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد
در کناش یک بسته بیسکوئیت و مردی نشسته بود که روزنامه می خواند...
:: موضوعات مرتبط:
دانستنیها ,
مطالب طنز و خنده دار ,
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
زود قضاوت نکنید ,
,
نوشته شده در یک شنبه 8 خرداد 1390
بازدید : 436
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
نوشته شده در چهار شنبه 5 خرداد 1390
بازدید : 391
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
اینم سیزده بدرشون
کاری به شهادت و وفات و عزای عمومی ندارم! آدم دلش پاک باشه، یه نوار قشنگ بذار برو بچ بیان صفا......
-بابا امروز اربعینه ،دمه غروبه ، چیه چه خبرتونه؟نوار رو خاموش کنید ....
تو برو ذکرتو بگو ....
نماز اول وقتت نپره حاجی...
ای بابا یه ذره داریم حرکات موزن می کنیم بدنمون برا فوتبال گرم شه نمی ذاره! نکنه می خوای این پسرای بی عرضه ما رو
ببرن؟؟؟
_ حداقل الان که اذونه خاموشش کنین!
اوه مسخره ی بی مصرف....
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه ,
اینم سیزده بدرشون ,
نوشته شده در چهار شنبه 6 خرداد 1390
بازدید : 709
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
داستانهای کوتاه » مورچه
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید...
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستانهای کوتاه » مورچه ,
نوشته شده در چهار شنبه 5 خرداد 1390
بازدید : 1007
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
خدا وکودک
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه ,
خدا وکودک ,
فرشته ,
صحبت ,
قیمت ,
زندگی ,
گوش ,
انسان ,
سوال ,
مواظبت ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 5 خرداد 1390
بازدید : 408
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
تفسیر های خاخام
خاخامی در میان مردم محبوبیت زیادی داشت ، همه مسحور گفته هایش می شدند . همه به جز اسحاق که همیشه با تفسیرهای خاخام مخالفت می کرد و اشتباهات او را به یادش می آورد . بقیه از اسحاق به خشم می آمدند ، اما کاری از دستشان بر نمی آمد ...
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه ,
تفسیر های خاخام ,
بهشت ,
انتقاد ,
ناراحت ,
خودم ,
وبلاگ هم ولایتی سلام ,
سایت هم ولایتی سلام ,
نوشته شده در چهار شنبه 5 خرداد 1390
بازدید : 427
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
معبد شیوا
راهبی در نزدیکی معبد شیوا زندگی میکرد. در خانه روبرویش یک روسپی اقامت داشت. راهب که میدید مردان زیادی به اون خونه رفت و آمد میکنند تصمیم گرفت با او صحبت کند. زن را سرزنش کرد و گفت: تو بسیار گناهکاری . روز و شب به خدا بی احترامی میکنی. چرا دست از این کار نمیکشی؟چرا کمی به زندگی پس از مرگت فکر نمیکنی؟
زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست. همچنین از خدای قادر و متعال خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد. اما راه دیگری پیدا نکرد و بعد از یک هفته گرسنگی دوباره به روسپی گری پرداخت. اما هر بار از درگاه خدا آمرزش میخواست. راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد: از حالا تا روز مرگ این گناهکار ، میشمرم که چند مرد وارد خانه او شده اند!...
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه ,
معبد شیوا ,
نوشته شده در چهار شنبه 5 خرداد 1390
بازدید : 714
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
کتاب سیاه
کتاب خواندن خوب است . خیلی خوب است . همه می گویند خوب است .
این جملات در مغزش پشت سر هم تکرار می شد
بلاخره پا به کتابخانه نهاد . تا دانا شود دانشمند شود و به همه ثابت کند او هم به جرگه خوانندگان کتاب پیوسته است .
کتابی برداشت
آن را باز کرد
شگفت زده شد
زیرا برگ های کتاب سیاه بود
به کتاب گفت :
تو چرا سیاهی؟
کتاب گفت:
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه ,
کتاب سیاه ,
نوشته شده در چهار شنبه 5 خرداد 1390
بازدید : 421
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
داستان کوتاه صدای دل انگیز زندگی
سفره را جمع کردم ودر یخچال گذاشتم ولی ناگاه !! صدای دلنشینی و آهنگینی را شنیدم.
به مادر گفتم : می شنوید؟
گفت : چی ؟
گفتم: صدای آهنگی دلنشین می آید
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان کوتاه ,
صدای دل انگیز زندگی ,
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 454
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
اگر کوسه ها آدم بودند
دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای "کی " پرسید:
اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟
آقای کی گفت:البته !اگر کوسه ها آدم بودند
توی دریا برای ماهی هاجعبه های محکمی میساختند
همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند
مواظب بودند که همیشه پر آب باشد
هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند
برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد
گاه گاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند
چون که
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستانهای کوتاه ,
اگر کوسه ها آدم بودند ,
داستانهای مهیج کوتاه ,
داستانهای جالب ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 433
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
داستانهای کوتاه » بیمارستان روانی
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روانپزشک پرسیدم شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند.
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستانهای کوتاه » بیمارستان روانی ,
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 413
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
مدیر و منشی
مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن
منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن
شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش, میگه: زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن
معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه: من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام
پسره زنگ میزه به پدر بزرگش میگه: معلمم یه هفته کامل نمیاد, بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستانهای کوتاه ,
مدیر و منشی ,
مدیر ,
منشی ,
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 412
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
اگر در درک شرایط فعلی اقتصادی جهان مشکل دارید ممکن است داستان زیر به شما کمک کند:
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۱۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۱۰ دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند.
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستانهای کوتاه ,
درک فعلی شرایط اقتصادی جهان ,
جهان ,
اقتصادی ,
درک ,
میمون ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 392
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
دوستان و همکلاسیها
یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همهی کتابهایش را با خود به خانه می برد.
با خودم گفتم: 'کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!'
من برای آخر هفته ام برنامه ریزی کرده بودم. (مسابقهی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانهی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
همینطور که می رفتم، تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستانهای کوتاه ,
دوستان ,
همکلاسیها ,
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 410
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
برنامه نویس و مهندس
یک برنامهنویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامهنویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامهنویس دوباره گفت: بازى سرگرمکنندهاى است. من از شما یک سوال میپرسم و اگر شما جوابش را نمیدانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال میکنید و اگر من جوابش را نمیدانستم من ۵ دلار به شما میدهم.
مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامهنویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ۵٠ دلار به شما میدهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامهنویس بازى کند.
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستانهای کوتاه : برنامه نویس و مهندس ,
,
نوشته شده در چهار شنبه 4 خرداد 1390
بازدید : 431
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
نقشه شکست خورده
آن روز صبح یک دسته صورتحساب تازه رسیده بود . نامه شرکت بیمه ، از لغو شدن قرارداد هایشان خبر می داد.
زن آه کشید و با نگرانی از جا برخاست تا شوهرش را در جریان بگذارد.
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
کوتاه ,
هم ولایتی ,
سلام ,
حکایتها ,
نقشه ,
شکست ,
خورده ,
نقشه شکست خورده ,
,
نوشته شده در دو شنبه 2 خرداد 1390
بازدید : 451
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
نوشته شده در یک شنبه 2 خرداد 1390
بازدید : 783
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
بزرگترین افتخار
پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.
و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد....
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستانهای کوتاه » بزرگترین افتخار ,
جمله ,
مادر ,
کودک ,
کلیسا ,
شهر ,
خشم ,
شاد ,
شهرت ,
محبوب ,
نوشته شده در یک شنبه 1 خرداد 1390
بازدید : 447
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
فرار از زندگی
روزی شاگردی به استاد خویش گفت:استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟شاگرد گفت:بله با کمال میل.استاد گفت:پس آماده شو با هم به جایی برویم.شاگرد قبول کرد.استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند،برد.استاد گفت:....
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستانهای ,
کوتاه ,
فرار از زندگی ,
تلاش ,
خلاصه ,
هیچگاه ,
انجام ,
مهم ,
کودک ,
بازی ,
,
نوشته شده در شنبه 1 خرداد 1390
بازدید : 405
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
اثر
یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته
رزی ، خانم نسبتا مسن محله ، داشت از کلیسا برمیگشت …
در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :
مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!
خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :...
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان : کوتاه : هم ولایتی : سلام : حکایتها ,
متشکرم ,
پول ,
اثر ,
نوشته شده در جمعه 1 خرداد 1390
بازدید : 447
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
متشکرم
همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی اِونا » پرستار بچههایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم . به او گفتم: "بنشینید «یولیا واسیلی اِونا»! میدانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمیآورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سیروبل به شما بدهم این طور نیست؟
-"چهل روبل ...
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان : کوتاه : هم ولایتی : سلام : حکایتها ,
متشکرم ,
پول ,
نوشته شده در جمعه 1 خرداد 1390
بازدید : 404
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
نیت
مدت ها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگل رفت .هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید.او صدا را دنبال کرد تا به منبع آن رسید و دید که پسر بچه ای در باتلاقی افتاد و آهسته و آرام به سمت پایین می رود .آن پسربچه به شدت وحشت زده بود و با چشمانش به کشاورز التماس می کرد تا جانش را نجات دهد.کشاورز با هزار بدبختی با به خطر انداختن جان خودش بالاخره موفق شد پسرک را از مرگ حتمی و تدریجی نجات دهد و او را از باتلاق بیرون بکشد....
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان : کوتاه : هم ولایتی : سلام : حکایتها ,
نیت ,
نوشته شده در جمعه 23 ارديبهشت 1390
بازدید : 484
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
تلخ در قصابي
توي قصابي بودم كه يه پيرزن اومد تو و يه گوشه وايستاد .
يه آقاي خوش تيپي هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج كيلو فيله گوساله بكش عجله دارم .....
آقاي قصاب شروع كرد به بريدن فيله و جدا كردن اضافههاش ..... همينجور كه داشت كارشو ميكرد رو به پيرزن كرد گفت: چي مِخي نِنه ؟
پيرزن اومد جلو يك پونصد تومني مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمينو گُوشت بده نِنه .....
قصاب يه نگاهي به پونصد تومني كرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پيرزن يه فكري كرد گفت بده نِنه!
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان : کوتاه : هم ولایتی : سلام : حکایتها ,
نوشته شده در جمعه 23 ارديبهشت 1390
بازدید : 536
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
در خلال يک نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نيروي عظيمي از
دشمن را داشت. فرمانده به پيروزي نيروهايش اطمينان داشت ولي
سربازان دو دل بودند. فرمانده سربازان را جمع کرد، سکه از جيب
خود بيرون آورد، رو به آنها کرد و گفت: سکه را بالا مياندازم، اگر
:: موضوعات مرتبط:
داستانهای کوتاه ,
,
:: برچسبها:
داستان : کوتاه : هم ولایتی : سلام : ,
|
|
|