|
|
نوشته شده در سه شنبه 13 ارديبهشت 1390
بازدید : 584
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
 طهماسبی
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی گر سرم میرود از عهد تو سر بازنپیچم خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن از سر زلف عروسان چمن دست بدارد سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان آرزو میکندم شمع صفت پیش وجودت چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را |
|
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را چون تامل کند این صورت انگشت نما را که سراپای بسوزند من بی سر و پا را خط همیبیند و عارف قلم صنع خدا را خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری |
:: موضوعات مرتبط:
سعدی ,
,
:: برچسبها:
سعدی ,
غزلیات ,
شعر و ادب ,
شعرا ,
ایرانی ,
,
نوشته شده در سه شنبه 13 ارديبهشت 1390
بازدید : 494
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
 طهماسبی
ز اندازه بیرون تشنهام ساقی بیار آن آب را من نیز چشم از خواب خوش بر مینکردم پیش از این هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد من صید وحشی نیستم دربند جان خویشتن مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس وقتی درآیی تا میان دستی و پایی میزدم امروز حالی غرقهام تا با کناری اوفتم گر بیوفایی کردمی یرغو بقا آن بردمی فریاد میدارد رقیب از دست مشتاقان او سعدی چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو |
|
اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را گر وی به تیرم میزند استادهام نشاب را ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را کان کافر اعدا میکشد وین سنگ دل احباب را آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را ای بی بصر من میروم او میکشد قلاب را |
:: موضوعات مرتبط:
سعدی ,
,
:: برچسبها:
سعدی ,
غزلیات ,
شعر و ادب ,
شعرا ,
ایرانی ,
,
نوشته شده در سه شنبه 13 ارديبهشت 1390
بازدید : 485
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
 طهماسبی
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا باری به چشم احسان در حال ما نظر کن سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت من بی تو زندگانی خود را نمیپسندم چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد حال نیازمندی در وصف مینیاید بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی |
|
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را کآسایشی نباشد بی دوستان بقا را آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را دیگر چه برگ باشد درویش بینوا را چندان که بازبیند دیدار آشنا را وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را |
:: موضوعات مرتبط:
سعدی ,
,
:: برچسبها:
سعدی ,
غزلیات ,
شعر و ادب ,
شعرا ,
ایرانی ,
,
نوشته شده در سه شنبه 13 ارديبهشت 1390
بازدید : 561
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
 طهماسبی
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را گویی دو چشم جادوی عابدفریب او اول نظر ز دست برفتم عنان عقل گفتم مگر به وصل رهایی بود ز عشق دعوی درست نیست گر از دست نازنین عشق آدمیتست گر این ذوق در تو نیست آتش بیار و خرمن آزادگان بسوز قوم از شراب مست وز منظور بینصیب سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق |
|
برقع فروهلد به جمال آفتاب را بر چشم من به سحر ببستند خواب را وان را که عقل رفت چه داند صواب را بیحاصلست خوردن مستسقی آب را چون شربت شکر نخوری زهر ناب را همشرکتی به خوردن و خفتن دواب را تا پادشه خراج نخواهد خراب را من مست از او چنان که نخواهم شراب را تیر نظر بیفکند افراسیاب را |
:: موضوعات مرتبط:
سعدی ,
,
:: برچسبها:
سعدی ,
غزلیات ,
شعر و ادب ,
شعرا ,
ایرانی ,
,
نوشته شده در سه شنبه 13 ارديبهشت 1390
بازدید : 472
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
 طهماسبی
با جوانی سرخوشست این پیر بی تدبیر را من که با مویی به قوت برنیایم ای عجب چون کمان در بازو آرد سروقد سیمتن میرود تا در کمند افتد به پای خویشتن کس ندیدست آدمیزاد از تو شیرینتر سخن روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی |
|
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را با یکی افتادهام کو بگسلد زنجیر را آرزویم میکند کآماج باشم تیر را گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را شکر از پستان مادر خوردهای یا شیر را نقد را باش ای پسر کآفت بود تاخیر را هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را |
:: موضوعات مرتبط:
سعدی ,
,
:: برچسبها:
سعدی ,
غزلیات ,
شعر و ادب ,
شعرا ,
ایرانی ,
,
نوشته شده در سه شنبه 13 ارديبهشت 1390
بازدید : 621
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
 طهماسبی
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشنست دوش ای پسر می خوردهای چشمت گواهی میدهد روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی چشمان ترک و ابروان جان را به ناوک میزنند شور غم عشقش چنین حیفست پنهان داشتن شیراز پرغوغا شدست از فتنه چشم خوشت من مرغکی پربستهام زان در قفس بنشستهام سعدی تو مرغ زیرکی خوبت به دام آوردهام |
|
ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را باری حریفی جو که او مستور دارد راز را بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را یا رب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را در گوش نی رمزی بگو تا برکشد آواز را ترسم که آشوب خوشت برهم زند شیراز را گر زان که بشکستی قفس بنمودمی پرواز را مشکل به دست آرد کسی مانند تو شهباز ر |
:: موضوعات مرتبط:
سعدی ,
,
:: برچسبها:
سعدی ,
غزلیات ,
شعر و ادب ,
شعرا ,
ایرانی ,
,
نوشته شده در سه شنبه 13 ارديبهشت 1390
بازدید : 525
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
 طهماسبی
تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر شربتی تلختر از زهر فراقت باید هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند سعدی اندر کف جلاد غمت میگوید |
|
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا تا کند لذت وصل تو فراموش مرا روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا بندهام بنده به کشتن ده و مفروش مرا |
:: موضوعات مرتبط:
سعدی ,
,
:: برچسبها:
سعدی ,
غزلیات ,
شعر و ادب ,
شعرا ,
ایرانی ,
,
نوشته شده در سه شنبه 13 ارديبهشت 1390
بازدید : 598
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
 طهماسبی
چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی لیکن آن نقش که در روی تو من میبینم چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات سر بنه گر سر میدان ارادت داری |
|
چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را سر من دار که در پای تو ریزم جان را تا همه خلق ببینند نگارستان را تا دگر عیب نگویند من حیران را همه را دیده نباشد که ببینند آن را گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را که محالست که حاصل کنم این درمان را غایت جهل بود مشت زدن سندان را غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را ناگزیرست که گویی بود این میدان را |
:: موضوعات مرتبط:
سعدی ,
,
:: برچسبها:
سعدی ,
غزلیات ,
شعر و ادب ,
شعرا ,
ایرانی ,
,
نوشته شده در سه شنبه 13 ارديبهشت 1390
بازدید : 525
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
 طهماسبی
ساقی بده آن کوزه یاقوت روان را اول پدر پیر خورد رطل دمادم تا مست نباشی نبری بار غم یار ای روی تو آرام دل خلق جهانی در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت آنک عسل اندوخته دارد مگس نحل زین دست که دیدار تو دل میبرد از دست یا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح وان گه که به تیرم زنی اول خبرم ده سعدی ز فراق تو نه آن رنج کشیدست ور نیز جراحت به دوا باز هم آید |
|
یاقوت چه ارزد بده آن قوت روان را تا مدعیان هیچ نگویند جوان را آری شتر مست کشد بار گران را بی روی تو شاید که نبینند جهان را حسن تو ز تحسین تو بستست زبان را شهد لب شیرین تو زنبورمیان را ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را یا جان بدهم تا بدهی تیر امان را تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را کز شادی وصل تو فرامش کند آن را از جای جراحت نتوان برد نشان را |
:: موضوعات مرتبط:
سعدی ,
,
:: برچسبها:
سعدی ,
غزلیات ,
شعر و ادب ,
شعرا ,
ایرانی ,
,
نوشته شده در سه شنبه 13 ارديبهشت 1390
بازدید : 613
نویسنده : پرویز طهماسبی
|
|
 طهماسبی
کمان سخت که داد آن لطیف بازو را هزار صید دلت پیش تیر بازآید تو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجی دیار هند و اقالیم ترک بسپارند مغان که خدمت بت میکنند در فرخار حصار قلعه باغی به منجنیق مده مرا که عزلت عنقا گرفتمی همه عمر لبت بدیدم و لعلم بیوفتاد از چشم بهای روی تو بازار ماه و خور بشکست به رنج بردن بیهوده گنج نتوان برد به عشق روی نکو دل کسی دهد سعدی |
|
که تیر غمزه تمامست صید آهو را بدین صفت که تو داری کمان ابرو را که روز معرکه بر خود زره کنی مو را چو چشم ترک تو بینند و زلف هندو را ندیدهاند مگر دلبران بت رو را به بام قصر برافکن کمند گیسو را چنان اسیر گرفتی که باز تیهو را سخن بگفتی و قیمت برفت لولو را چنان که معجز موسی طلسم جادو را که بخت راست فضیلت نه زور بازو را که احتمال کند خوی زشت نیکو را |
:: موضوعات مرتبط:
سعدی ,
,
:: برچسبها:
سعدی ,
غزلیات ,
شعر و ادب ,
شعرا ,
ایرانی ,
,
|
|
|